بسم الله الرحمن الرحیم
 

این پست شامل نوت های منتشر شده توسط خود کمپانی و در واقع مقدمه ای برای جهان موازی BTS می باشد.

KIM SEOK JIN

الان بیشتر از دو ساعته که پدر قول داده برسه.از وقتی یادمه اوضاع همین بوده.پدر مشغول و مادر بی تفاوت.مامان یکم پیش مرد وپدر به من گفت یه قطره هم اشک نریزم و خودشم گریه نکرد.اوایل سعی کردم ازش اطاعت کنم و طبق خواسته ی اون پیش برم ولی این اون قدرا هم اسون نبود.بلاخره صبرش تموم شد و تصمیم گرفت منو بفرسته امریکا پیش مادربزرگ مادریم.

2 مارس سال 19

 وارد دفتر مدیر مدرسه شدم.  10 روز از بازگشت من به آمریکا گذشته بود ، باید  از یک سال پایین تر شروع کنم چون سیستم آموزشی متفاوته.

 

به طور کلی مدرسه مکان خطرناکیه ، "مدیر در حالی که به چشمام نگاه می کرد گفت:ما توی مدرسه به دانش اموزای با نظم نیاز داریم. هر وقت صحبت می کرد چربی دور گونه و چروکهایش می لرزید."آیا شما هم چنین فکر نمی کنید؟" من توی سوال تردید داشتم.  "من بهت اعتماد دارم "مدیر ارتباط چشمی رو  ادامه داد.

 

 11 آوریل سال 22

من تنها به دریا رفتم. خیلی آبی بود. نور منعکس کننده آب و باد درختان منظره ی اشنایی بود. اگر از من می پرسیدید که چیزی تغییر کرده، من جواب می دادم این منم که به عنوان یک شخص تغییر کردم.

 15 آگوست سال 22

بعد از اینکه متوجه شدم توی  رانندگی از تقاطع بدون اینکه بدونم سرعتم را افزایش داده ام ، روی ترمزها قدم برداشتم. ماشین های پشت سرم از دلخوری بوق زدند و از کنارم رد شدند. به نظر می رسید که کسی منو نفرین کرده، اما به دلیل سر و صدای شهر نمی توانستم بشنوم.

یک گل فروشی دیدم. فروشگاه در حال ساخت بود. من قبلاً از چند فروشگاه گل بازدید کرده بودم ، اما هیچ کدومشون از وجود این گل اطلاع نداشتن. آون ها گلهایی را به من نشون میدادن که از نظر رنگی شبیه بودن ، اما من به دنبال چیزی شبیه به اون نبودم. صاحب مغازه پس از شنیدن نام گل به صورت من خیره شد. سپس گفت که هنوز گل فروشی به طور رسمی افتتاح نشده، اما می تونه از اونا برام پیدا کنه. از من پرسید که چرا به اون گل خاص احتیاج دارم. همانطور که چرخ رو چرخوندم و دوباره وارد جاده شدم ، در مورد پرس و جو فکر کردم. دلیل اینکه من به این گل خاص احتیاج داشتم، فقط یک دلیل داشتم،خوشحالش کنم.

MIN YONGI

خونه توی شعله های اتبش غرق شده بود.ادما کلمات نامفهومی ادا میکردن.خیابون مسدود شده بود و اتش نشانی نمیتونست وارد بشه.مامان،راستی مامان کجاست؟

25 ژوئن سال 20

 کلید نیمه سوخته پیانو را درون سطل آشغال انداختم و روی تختم دراز کشیدم. بعد از خاکسپاری ،وقتی وارد اتاق مادرم شدم ، پیانوی که تا حد عدم شناخت سوخته بود. اگر روی کلیدها فشار دهم چه نوع صدایی می شنوم؟ به این فکر کردم که چند بار انگشتان مادرم اون ها رو لمس کرده. از انبوه کلیدهای پیانو یکی از آنها را در جیبم قرار دادم و از اتاق خارج شدم. از آن زمان چهار سال گذشته بود و خانه همیشه ساکت بود.به خودم گفتم دیگه هرگز پیانو نمیزنم.

7 آوریل سال 22

با صدای ناشیانه پیانو قدم برداشتم. من صدای آهنگی رو که در حال پخش بود می دونستم. اما چرا؟  چشمام رو بستم و بی خیال راه افتادم.با صدای ناگهانی بوق چشم هام رو باز کردم. در حالی که اتومبیلی دقیقا جلوی پام ترمز کرده بود.شنیدم که راننده شروع کرده به فحش دادن.  متوقف شدم ، و آماده لعنت به عقب برگشتم که دیدمش. گرچه سالها گذشته بود ، من توی یک لحظه شناختمش. داشت گریه می کرد. نمی خواستم با زندگی یکی دیگه درگیرشم. نمی خواستم تنهایی بقیه رو  تسلی بدم. آهسته راه رفتم. می خواستم برگردم و برم اما بدون اینکه متوجه بشم رفتم جلو. نت اشتباهی از پیانو بلند شد.جونگکوک سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد. "هیونگ" از زمان ترک دبیرستان اولین بار بود که میدیدمش.

8 ژوئن سال 22

من یک تی شرت جدید پوشیدم. من توی ایینه شبیه من نبود.قرمز بود تنگ بود و حتی روش نوشه بود"رویا". سیگاری بیرون آوردم و به دنبال فندک گشتم. تو جیب شلوارم نبود. به جیب عقبم نگاه کردم و فهمیدم اونو با یه ابنبات تاخت زدم. صدای اعلان پیام رو شنیدم. وقتی اون سه حرف رو دیدم ، همه محیط اطرافم روشن شد.

JUNG HEOSOK

همه بهم خیره شده بودن.معلم بهم تشر زد که ادامه بدم.پنج،شش،دوباره صورت مامان جلو ی چشمام ظاهر شد.بهم یه شکلات داد و ازم قول گرفت چشمامو محکم ببندم و تا وقتی تا ده نشمردم باز نکنم.هفت،هشت،نه،

ده،  بازم رفت.

15 سپتامبر سال 20

مادر جیمین داشت به بچش که روی تخت بیمارستان بود نگاه میکرد. احساس کردم باید بهش بگم چرا جیمین اینجا بود. من مطمئن نبودم  که در مورد تشنج توی ایستگاه اتوبوس بهش بگویم یا نه.دفعه بعدی که مادر جیمین به من نگاه کرد ، دکتر و پرستاران شروع به جابجایی تخت کردند. من 10 سال توی پرورشگاه زندگی کرده بودم. یهو پاهام شل شد و خوردم زمین.مادر جیمین نگاه خالی از احساسی بهم کرد. اگرچه او فردی زیبا و کوچک بود ، اما سایه او بزرگ و سرد بود. همانطور که روی زمین اتاق اورژانس سقوط کردم ، سایش روی من افتاد. وقتی سرم را بلند کردم تخت جیمین از اتاق اورژانس خارج شده بود و دیگر دیده نمی شد. بعد از آن روز جیمین به مدرسه برنگشت.

25 فوریه سال 21

من می رقصیدم ، و نمی توانستم از طریق آینه از خودم  چشم بردارم. همه چیز مسالمت آمیز شد. حرکت بدنم همراه با موسیقی ، همه چیز ، جدا از احساسات من ، آرام بود. اولین باری که من رقصیدم 12 سالم بود. فکر می کنم برای نمایش استعدادیابی یا عقب نشینی بود که به آنجا رفتم. من با همه دوستانم روی صحنه ایستادم. حتی وقتی غمگین بودم لبخند می زدم. 

31 مه سال 22

 به دیوار تکیه دادم. سعی کردم نفسمو آروم کنم ، اما از جایی شنیدم " هوسوک"؟ صدا ، می توانست هر صدایی باشه.

KIM NAMJON

از بالا پله ها به قد پرت شدم پاببن.امروز مدرسه دیرتر از همیشه تموم شده بود و این یعنی باید با سرعت دوبرابر میدویدم.توی این اوضاع که مامان کارشو از دست داده بود،هزینه ی بیمارستان بابا و قبض های تلنبار شده ی اب و برق... تنها چیزی که نیاز داشتم این بود که منم اخراج شم.

15 مه سال 20

به انباری رفتم که ادعا میکردیم پایگاه مخفی مونه. میز سرنگون شده را قائم گذاشتم و با کف دست گرد و غبار بالاشو پاک کردم. امروز آخرین روز مدرسه بود. من نمیدونستم که دوباره به اینجا برمیگردم یا دوباره بچه هارو میدیدم یا نه. کاغذ رو از وسط تا کردم و روی میز گذاشتم. با اینکه قلم به دست داشتم ، نمی دونستم چهی بنویسم. زمان می گذشت. پس از نوشتن برخی کلمات بی معنی ، سر مداد با صدا شکست. "شما باید زنده بمانید".

من ناخودآگاه این کلمات را روی کاغذ نوشتم.ناگهان فقر ، والدین ، ​​زندگی های مختلف ، حرکت و سایر چیزهای نامرتب به یاد من اومد. کاغذ را به صورت توپی درآوردم ، در جیبم گذاشتم و از جام بلند شدم. وقتی آماده رفتن شدم ، نفس خود را به سمت پنجره مه گرفتم و 4 کلمه نوشتم. در حال حاضر کافی نبود. "دوباره ملاقات خواهیم کرد." امیدوارم که این بتونه  نوید وعده ای بین ما باشه.

11 آوریل سال 22

در حال فروش یک پیراهن ارزون بودم. یکهو دستی از پشت پیرهن رو توی هوا قاپید. تهیونگ به من لبخند زد و پیراهن پاره اش را از تنش بیرون آورد. هوسوک با چشمانی مبهوت به من نگاه کرد. تهیونگ تی شرت رو پوشید و از طریق آینه کثیف من به خودش نگاه کرد. خندید. اگه دیر رسیده بودم به خاطر دیوار نویسی تهیونگو میگرفتن.هی....

PARK JIMMIN

30 آگوست سال 19

 پیاده روی از مدرسه به خونه 2 ساعت طول کشید. یک سالی بود که از بیمارستان مرخص شده و مدارس را منتقل کردم. مدرسه از خانه دور بود و من کسی را نمی شناختم. چه کسی می دونست چه زمانی دوباره در بیمارستان بستری می شم. درست بعد از شروع ترم جدید بود. هیونگ به من نزدیک شد و 2 ساعت با من ماند. من مدتها بعد فهمیدم که خونه هامون حتی در یک راستا نبودن. من نپرسیدم که چرا با من موند. توی قلبم امید داشتم که 2 ساعت زیر آفتاب طولانی بشه.زیر گرمای آفتاب بستنی ام آب شد.

28 سپتامبر سال 20

چند روز پس از بستری شدن در بیمارستان ، شمارش را متوقف کردم. شمردن کاری بود که وقتی می خواید بیرون برید ، انجام می دید. وقتی فکر می کنید امید بیرون آمدن هست. امروز برای اولین بار دروغ گفتم به چشمان دکتر نگاه کردم و وانمود کردم که غمگینم. "من چیزی یادم نمی آید."

KIM TEAHUNG

29 دسامبر سال 10

پس از درآوردن کفش و انداختن کیفم وارد اتاق نشیمن شدم. بابا داخل بود.حتی نمیدونم چند وقت از زمانی که اونو دیده بودم میگذشت. به آغوشش دویدم. من نمی توانستم به وضوح به یاد بیاورم که چه اتفاقی افتاد آیا من ابتدا الکل را بو کردم؟ آیا من شنیدم که او مرا  نفرین می کند؟ یا سیلی خوردم؟ نمی دانستم واقعاً چه اتفاقی افتاده است. چشمانش خون آلود و ریشهایش بی ریخت بود.  با استفاده از مشتش به من ضربه زد ، از من پرسید که به چه چیزی نگاه می کنم و دوباره مرا زد. او مرا به هوا بلند کرد.چشمان خون آلودش ترسناک بود ، اما نمی توانستم خودم را به گریه بیاندازم. خیلی ترسیده بودم این پدر من نبود. نه ، او بود. پاهایم را به هوا لگد کردم. ناگهان سرم به دیوار برخورد کرد و به زمین افتادم. احساس کردم قراره سرم منفجر بشه. دید من تار شد و کم کم تاریک شد. 

22 مه سال 22

من عصبانی بودم. احساس کردم دیگه نمی تونم تحمل کنم. می خواستم جلوی همه چیز رو بگیرم. من می خواستم اونو بزنم ، اما اون قسمت کوچکترمن ترسیده بود. خون پدرم ذاتاً در رگای من نیز پرواز کرد. DNA او DNA من بود. آیا خشونت در من هم وجود داشت؟

25 ژوئن سال 22

قدم هایم را آهسته آهسته کردم و با صدایی که شخصی پشت سر من قدم می زد گوش هامو بالا گرفتم. امروز سومین باری بود که توی  فروشگاه با هم ملاقات می کردیم. اگر چیزی وجود داشت که متفاوت بود ، این بود که امروز اون  به محض دیدن من فرار کرد. سپس توی یه جای خالی کوچک پشت فروشگاه قایم شد.خودشو به خوبی قایم کرده بود ، اما سایش به طرف جلوی قسمت متروکه افتاده بود. من خندیدم. با تظاهر به ندیدن رد شدم.شروع به تعقیب من کرد. وارد کوچه باریکی شدم. این تنها مکان توی محله ما بود که چراغ های جلوی خیابان نشکسته بود. کوچه طولانی بود.من گفتم "من منتظر میمونم تا تو بیایی اینجا." سایه پرید. "من همه چیز را می تونم ببینم" به سایه اشاره کردم. صدای قدم ها و به طور هدفمند پر سر و صدا شروع به نزدیکتر شدن کرد. من خندیدم.

JEON JUNGKOOK

25 ژوئن سال 20

با نوک انگشتم به آرامی کلیدهای پیانو را لمس کردم. انگشتم از گرد و غبار لک شد.پیانو هنوز صدایی متفاوت از صدای هیونگ میداد. هیونگ ده روز بود که به مدرسه نرفته بود. امروز شنیدم که اخراجش کردن. نامجون هیونگ و هوسوک هیونگ چیزی نگفتند. من چیزی نگفتم چون از شنیدن جواب ترسیده بودم. دو هفته پیش ، قبل از اینکه معلم مکان مخفی ما رو فاش کنه، فقط من و هیونگ اینجا بودیم. در آن روز بازرسی باز انجام شد. من نمی خواستم توی کلاس بمونم بنابراین رفتم اونجا. وقتی که احساس کردم الان اشک هام میریزن ، با عجله به پشتم برگشتم. همین موقع ، در با صدای انفجاری منفجر شد. موسیقی پیانو متوقف شد. آنقدر سیلی خوردم و روی زمین افتادم. روی زمین جمع شدم و به رگبار کلمات عصبانی که به سمت من پرتاب شده بودند گوش می دادم. صدا بلاخره قطع شد. برگشتم و دیدم هیونگ معلم رو کشیده عقب. آیا واقعاً هیونگ اخراج شده؟ دیگه نمیبینمش؟ هیونگ گفت که ضرب و شتم برایش او عادیه. اگر من نبودم ، هیونگ به معلم برخورد نمی کرد. اگر من نبودم ، هیونگ هنوز اینجا بود و پیانو می زد.

11 آوریل سال 22

بالاخره آرزوم را برآورده کردم. وقتی  افراد بزهکار رو توی خیابان دیدم ، عمداً به آنها برخورد کردم و مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. وقتی آنها مرا می زدند نمی توانستم جلوی خندیدن را بگیرم. خنده های من اونارو وادار میکرد که مرا دیوانه بنامند و ضربه بیشتری به من بزنند. به کرکره ها تکیه دادم و به آسمان تاریک نگاه کردم. دیر وقت بود.وقتی چشمام رو بستم ، تصویری از ناپدریم رو دیدم.برادر ناتنیم مدام به من لگد می زند. اقوام ناپدری من به جای دیگری نگاه می کردند یا درباره چیزهای بی معنی صحبت می کردند. انگار من وجود نداشتم انگار که هیچ نبودم. در مقابل آنها مادرم درمانده ایستاد. از گرد و غبار شروع به سرفه کردم. قفسه سینه ام درد می کرد. از سقف محل ساخت و ساز بالا رفتم.بالای نرده راه رفتم و هر دو دستم را برای تعادل دراز کردم. در آن لحظه تقریباً زمین خوردم و افتادم. لحظه کوتاه به من یادآوری کرد که اگر فقط یک قدم دیگر بردارم می تونم به راحتی بمیرم. 

 

 

*بلاخره تموم شد دیروز ساعت 9 شب نشستم پای لپتاپ و الان ساعت 8 شبه باز

یعنی 23 ساعت حتی یه دقیقه هم نخوابیدم و به لطف قهوه ی 2 برابر کافئین زندم

شاید با خودتون بگید که یه کپی پیست که کاری نداره ولیییی

من برای دونه دونه ی نوت ها کلی گشتم و فکر نکنم نیاز باشه که بگم همشون انگلیسی بودن و دونه دونه ترجمه کردم یه جا نوشتم بعد دوباره تایپ کردم و بعد کلی هی پاک کردم لحنش رو از حالت کتابی دراووردم و خلاصه کردم جوری که از حوصله ی شما خارج نشه 

در کل امیدوارم اگه تاحالا مثل من در به در دنبال این نوت های بودین پیداش کرده باشید

GOOD LOUCK

اها تا یادم نرفته یکی از کامل ترین لینک های نوت رو میذارم اگه کسی حوصله داشت و مثل من زیادی فوضول بود بهره مند شه

https://genius.com/Bts-love-yourself-her-notes-annotated?__cf_chl_captcha_tk__=pmd_c18b822653965749c1f5d0046ff9d7ba05d2d8d5-1626956687-0-gqNtZGzNA6KjcnBszQ4O

اولش از شما چه پنهون همرو اسکرین شات گرفته بودم و حتی شماره زدم که خود متن رو به زبان اصلی هم بذارم ولی فکر کنم اون موقع با دیدن اون همه عکس صفحه رو با گفتن ذکر "پشمام"ترک میکردین پس بیخیال این قضیه شدم /ولی هنوز یکم عذاب وجدان دارم راستش/

 

درضمن این داستانا همچنان ادامه دارن و بقیشو باید دیگه وارد موزیک ویدئو و چیزایی که توی پست قبل گفتم بشیم

پس  فعلا خدافظ.