بسم الله الرحمن الرحیم
خوب با خودم گفتم بودم وقتی 10 روز بگذره از زدن بلاگم این چالشو میذارم
چون به نظرم هم یه حالت معرفی داره هم باعث خودشناسی بیشتر خودم از خودم میشه هم فانه ^_^
درکل این وب فقط برای تئوری و این داستانا نیست و از هر چمن گلیه...
LETS GOOOO
روز اول
به نظر خودت چه چیزی در شخصیتت جالبه؟
همه چی//شوخی کردم ولی راستش خوب نمیدونم به این موضوع میشه گفت جالب یا نه ...گاهی جاها هم البته برای خودم ناراحت کنندست ولی من ادم به شدت برون گرایی هستم ولی توی باطن خیلی درونگرام یه پارادوکسه ولی ممکنه من با تعداد زیادی از ادما دوست باشم و باهاشون خیلی صمیمی باشم ولی از اون ادمام که توی باطن چیزی هستن که توی ظاهر نیستن/الان که بهش نگاه میکنم همچین هم جالب نیست/
مثلا شاید با 1000نفر راجع به یک موضوع حرف زده باشم ولی هیچ کدومشون احساس واقعی منو راجع بهش ندونن... در کل اصلا ابراز احساسات بلد نیستم و توش داغونم ...
ولی پارادوکسیکال بودنم برای خودمم جالبه و باعث تعجب:)
یه چیز دیگم که هست اینه که ادم شوخی ام و این چیزیه که ازش خوشم میاد برعکس بالایی
روز دوم
اگه بخوای یه استارت اپ راه بندازی، اون در مورد چی خواهد بود؟
همیشه وقتی میرفتم لوازم تحریری به فروشندش حسودیم میشد.
حالا کاری نداریم یه پیرمرد 100 ساله با مداد رنگی 120 رنگ میخواد چیکار کنه ولی بهش حسودیم میشد.
همیشه میگفتم اگه من یه همچین مغازه ای داشتم هیچی رو دلم نمیومد بفروشم و همشو برای خودم بر میداشتم و اخرم ورشکسته میشدم...
بعدا که بزرگ تر شدم (از لحاظ جسمی)به کتاب فروشی ها و شهر کتابا علاقه مند شدم
لامصب به تیر و دو نشون بود
ولی چیزی که همیشه فانتزیم بوده متصدی رنجر توی شهربازیه///دختر میتونم همیشه خودم سوار شم و کرم بریزم اونایی که میترسن رو بیشتر معلق نگه دارم ...
روز سوم
شب یا روز؟
روز (قطعا)
شب برای من نشونه ی اینه که امروز هم تموم شد و باید بخوابم.
یا چون من همیشه ی خدا از فامیل هام دور بودم و وقتی میخواستیم برگردیم خونمون هر موقع از مامانم میپرسیدم کی میریم؟ میگفت شب...
شب برای من یعنی نقطه. پس خیلی باهاش حال نمیکنم.
روز چهارم
ترجیح میدی به دریا بری یا کوه؟
کوه
دریا برام اینطوریه که خوب حالا که چی؟بعدش چی؟الان چو کنم دقیقا؟؟برم توش غرق شم؟
و متاسفانه اون حس ارامش که بعضیا میگنو برام نداره...
برای همین میگم کوه چون توی کوه رفتن یه هدف هست. رسیدن به قله
روز پنجم
به بهشت و جهنم اعتقاد داری؟
بله؛دارم
یه لحظه چشماتون رو ببندید و فکر کنید بهشت و جهنمی نیست...
پس کسی که از خانواده و بچه ی کوچیکش میکذره و نارنجک میبنده به خودش میره زیر تانک دشمن با چه هدفی میره؟
یا به نظر شما کسیایی که مال یتیم رو میخورن و یا از بیت المال میلیون ها نفر دزدی میکنن و در میرن اصلا توی این دنیا به سزای اعمالشون میرسن؟حتی اگه برسن چقدر؟ایا اینده ی اونایی که تلف شده بر میگرده؟؟
روز ششم
خیال یا واقعیت؟چرا؟
واقعیت بهتره جون واقعیته؛ولی خیال لازمه ی زندگیه
گاهی وقتا نیازه مسواک بزنی؛چراغا رو خاموش کنی بری زیر 3 لا پتو و چشماتو ببندی و به این دنیای مزخرف فکر نکنی.
به این دنیایی که توش جوجه های یک روزرو زنده زنده میکنن زیر خاک و بچه ها از گرسنگی ذره ذره جون میدن...
روز هفتم
ایا خدت رو فردی برنامه ریز میدونی؟
الان با منی؟(وی پشت سرش را نگاه میکند.)
حتی توی حل فیزیک کوانتوم که اصلا نمیدونم چیه به نظرم موفق تر عمل میکنم تا پایبندی به یه برنامه
من از اینام که یهو میگم اره همینههه برنامه بچیم عمل کن موفق شو
و صبحش که بیدار مشم میگم جهنم مگه چقدر عمر میکنه ادمیزاد؟؟
سال کنکوری به معنای واقعی کلمه دهنم صاف شد خدا منو به خاطر دروغ هایی که به مشاورام میگفتم ببخشه...العفو
روز هشتم
زندگی برای کار یا کار برای زندگی؟
کار بری زندگی درستشه
ولی کدومش الان برای ادما داره اتفاق میوفته؟دور و بر خودتون رو نگاه کنید...
روز نهم
مسئولیتی که ازش سرباز میزنی
جدیدا بعد از یه دوره ی شاید 5 ساله تونستم خودمو از شر یه عادت بد خلاص کنم(دعا کنید برام شل نشم D":)
ولی همیشه دوست داشتم مثل بقیه بتونم راحت ابراز احساسات کنم و با ادما روراست تر باشم
ولی
حالا بعدا...
روز دهم
چیز هایی که تورو قدرتمند و توانمند میکنن
1/خانوادم و فامیلام
من اینطوریم که مثلا توی اوج ناراحتی و غصه یهو یاد جمع فامیلامون میوفتم و خدارو شکر میکنم که منم عضوی ازشونم و اصلا غصه هام یادم میره...
ماشاالله لاحول ولی قوه الی بالله علی العظیم @_@
2/اعتقاد به اینکه همهی اینا امتحان خداست و داره صبر ما سنجیده میشه
3/داشتن خودم (گاهی وقتا با خودم میگم بابا تو منو داری؛خیلیا همینشم ندارن/حدود 6.999.999.999نفر/)
4/مهمونی و دورهمی یا حتی یه بیرون درومدن ساده با دوستام
5/لش کردن
بعضی وقتا یه روز کامل لش میکنمو فقط فیلم میبینم و میخوابم. خیلی حال میده شمام امتحان کنید.البته اگه همیشه توی این حالت نیستید...خدای نکرده
6/مرور خاطرات
7/خوشحال کردن بقیه یا خندوندنشون
8/دفتر مشکیم
از اونجایی که یکم درد دل کردن با بقیه و گفتن احساساتم بهشون برام سخته ه دفتر مشکی دارم توش سعی میکنم خودسانسوری رو به حداقل برسونم /البته بازم هست/اگه دست کسی بیوفته به گاج اعظم میرم ...
9/غذا!
10/در اخر و از همه مهم تر
یه روز امام زمان زمان میاد و مارو از این جهنم دره نجات میده...
روز یازدهم
به نظرت گیاه خواری صحیحه؟
خودم رو در جایگاهی نمیبینم که بخوام دز موزد صحیح یا غلظ بودن این داستان اظهار نظر کنم ولی
به نظرم اگه ادما فقط یه چیز رو رعایت کنن دنیا مدینه ی فاضله است
اعتدال
بهش فکر کنید؛توی هر جایگاهی بره درست ترینشه...
روز دوازدهم
10 چیز که نمایاینگر تو هستن
1/خودم شاید خنده دار باشه ولی مگه اول از همه خودم نمایانگر خودم نیستم؟!
2/کتابام و اهنگام
یه طور قاطی این همشون مثلا اول اردک تک تک پخش میشه بعدش ادل
یا بعد مهوش پریوش یهو لاو استوری... هشدار:هیچ وقت توی پلی لیست من پخش شافل رو نزنید.
کتابامم تقریبا اینطوریه. من همیشه یه کتاب فروشی ثایت و میرم و باهاشون تقریبا اشنام .یه بار که رفتم پای صندوق یه فروشنده ی جدید اومده بود و یهو گفت :ببخشید از اونجایی که یه کتاب کنکور برداشتید باید بهتون بگم خاطرات یک بچه ی چلمن برای گروه سنی خیلی کمتر از شماست... مردم ی-چه فوضول شدن... من گفتم من همه ی جلد های اینو از اول دارم .مشکلیه>؟
3/برنامه کردن اصلا برنامه کن اعظم منم.ایطوری که یه مدت برم مسافرت یا نباشم همه غم برک میزنن و از در درنمیان^^ بسه دیگه
4/شیرینی خواه در حدی بدونین که دوتا از استادامون منو شیرینی خواه سیو کردن ...
5/سلیقه ی متفاوتم از بقیه توی بعضی چیزا (معمولا هم مورد تایید بقیه نیست...هی)
6/قرمه سبزی
7/پک های استیکر توی واتساپ شده بایه ادم به نسبت غریبه حرف بزنید استیکری که خودتون ساختید رو براتون بفرسته؟؟!
8/زیاد حرف زدن فکر کنم از همینجا معلوم بشه
9/تایپ ESTP
10/فیلم و سریال
روز سیزدهم
10 چیز که بهت استرس میدن
1/گم شدن وسایلام
2/تموم شدن مسافرات یا برگشتن از پیش فامیلام
3/امتحان های ریاضی سال دهم
4/فکر کردن به سوتی هام
5/اینکه کلی فیلم سریال هست که ندیدمشون یا اصلا ممکنه بمیرم و نشه ببینم تازه بعد این که من رفتمم کلی فیلم و سریال میاد که اصلا نمیتونم ببینم.........
6/گیر افتادن توی زندگی روتین
7/برداشت اشتباه بقیه از حرفام
8/ناا امید شدن بقیه ازم
9/مفید واقع نشدن و سربار بودن
10/استرس ناشی از داشتن استرس
روز چهاردهم
اگه میتونستی پنج تا حرفه/اخلاق/مسیر زندگی ت رو عوض کنی،اونا چی بودن؟
1/خودکنترلی بیشتر
2/جلوی عادت های بد رو وقتی یه نهال کوچکن گرفتن نه وقتی توی وجود ادم ریشه دووندن
3/شیطنت کمتر
4/صبر صبر صبر صبر
5/صداقت بیشتر
روز پانزدهم
در مورد چیز هایی که میخوای در کشورت تغیر بدی بنویس
اجبار
من خودم به شخصه کسی هستم که برای مثال به چیزی مثل حجاب عقیده دارم
ولی
این اجبار باعث میشه اگه منم الگو های خوبی تو زندگیم نداشتم یا به صورت کلی یا دور از چشم بقیه برش دارم...
مگه نگفتن لا اکراه فی الدین؟
یا مثلا به قول خودشون رسانه ی ملی رو دست هر کس و ناکسی نمیدادم که هر چی دلش میخواد بیاد نشخوار کنه////
روز شانزدهم
نظرت درمورد داشتن فرزند
یا علییی
جدی بچه داشتن خیلی ریسکه ؛ فکر کن یکی که همیشه بیخ ریشته تازه هی ازت پول هم میگیره؛کمکش هم بایدبکنی ؛باید از خودت هم براش بگذری ؛در اخر طلب کارت هم هست همیشه.........
مسئله ی دیگه اینه از اونجایی که بچه ادم شبیه خودش میشه حداقل نصفش ؛ من هنوز توانایی نگهداری از یه بچه ی نق نقو و شیطون رو که بخواد خونرو اتیش بزنه یا هی برم مدرسه جچون دوستاشو از سرسره پرت کرده پایین رو ندارم.
گاهی وقتا فکر میکنم مامان بابام چطوری منو تحمل میکنن...
روز هفدهم
از تولد تا مرگتون رو به صورت خلاصه و یک طرح کلی بنویسید.
ازنبودن تا 1سالگی
خودم که والا یادم نیست ولی از شما چه پنهون بقیه میگن زیاد حرف میزدم... و شیطنت زیاد.... خیلی جالب ...
از 1 تا 6 سالگی
خیلی شیطون بودم.توی فامیل شما هم از این بچه ها هست که هرکی بعد یه مدت طولانی میبینتش میگه ا ؛ یادته اومدی خونه ی ما توپ زدی لوستر شکست؟
اون بچه من بودم ./.
یا چون اختلاف سنی خیلی کمی با خاله و داییم دارم هرجا میرفتن باید منو میبردن.از کلاس کنکور گرفته تا سینما و رستوران.
همیشه یکی هست توی فامیل که به من باداوری کنه چقدر سیریش و کنه بودم و اصلا هم گول اینکه میخوایم بریم امپول بزنیم رو نمیخوردم///
از 6 تا 7 سالگی
این یه سال عجیبه چون اروم بودم. در حدی که روز اول کلاس دوم به خاطر سابقه ی بچه ی خوب بودنم توی کلاس اول مبصرم کردن!
همون روز یعنی اول مهر زنگ اول که رفتیم توی کلاسا توی کلاس مسابقه ی اب بازی راه انداختم و بعد از ایم که یکی از بچه ها خورد زمین و دماغش شکست کارت مبصریو ازم گرفتن و از شما چه پنهون مدرسم تموم شد ولی اون اولین بار و اخرین باری بود که مبصر شدم///
7 تا 12 سالگی
میتونم کل این یسال رو توی یه کلمه خلاصه کنم
فروزن و تامام
من یه عشق السا ی واقعی بودم . نه من کل بچه هایی که میشناسم همه توی کف لت ایت گو بودیم *-*
حتی یه کانال اپارات داشتم برای السا **** البته هیچ وقت از اینایی نبودم که السا رو با جک فراست شیپ میکنن و کلیپ های سم درست میکنن اصلاااا
از شیپ کردن بدم میاد چه گذشته چه حال
12 تا 15 سالگی
دوران سیاه زندگیم
دورانی که خیلی بد شروع شد با تصمیم های غلط دوستای بد و به قول خانواده ناباب/ و رشد دادن عادت های غلط///
ولی خوب خوب تموم شد.
شاید اون مشکلاتی که دبیرستانی ها باهاش درگیرن رو من توی راهنمایی گذروندم.
مهم اینه که یهو توی سال نهم به خودم اومدم و ارتباطمو با اون ادما قطع کردم. جدی گاهی وقتا ادمارو توی زندگیتون غربال کنید.
15 تا الان (اخرای 18^-^)
دبیرستان عجیب بود . اتمسفرش فرق داشت . باید درس میخوندم وگرنه احتمال زیاد از مدرسه ای که به قول خودم شانسی قبول شده بودم پرتم میکردن بیرون .... جدی یکی از یچه هارو به خاطر معدل پایین اخراج کردن///
و من که دیگه توی راهنمایی کلم به سنگ خورده بود توی دبیرستان خیلی عاقل تر شدم تقریبا. (نه بابا)
از الان به بعد
ادمی نیستم که خیلی به اینده فکر کنه.
معمولا بیشتر توی حالم و خودمو پرت میکنم توی رودخونه ی زندگی و همراهش میشم فقط حواسم هست بین راه سرم به چوخ نره یا غرق نشم/
فقط امیدوارم اونی که حواسش بهم هست ،هوامو داشته باشه
جوری که اخر بازی هم اون خوشحال باشه هم من :))
روز هجدهم
قهرمان بچگی تون کی بوده؟
خوب؛دور من خدارشکر همیشه الگو های خوبی بوده...
ولی همیشه توی زندگی هرکس بعضی ها یکم پررنگ ترن...
برای من اونا خاله هام مخصوصا خاله کوچیکم و محدثه بود . **محدثه همبازی من فامیل من صمیمی ترین دوست من و همه چیز من از وقتی که چشمامو باز کردم بود**
درسته که الان میلیون ها کیلیومتر از خالم دورم ولی هنوز اون اولین کسیه که وقنی دلم میگییره بهش زنگ میزنم.
محدثه هم که... هی همیشه خدا ازش دور بودم ... باید بگم ریشه ی 99 درصد علایقم و کارایی که الان میکنم به محدثه برمیگرده
به قول یکی دیگه از فامیلامون من یهو چشامو باز کردم و غیر محدثه بقیه رو دیدم و تازه دیدم ا بقیه هم هستن:)))
البته الان دیگه نقریبا با همه صمیمی ام ^_^
ولی تاثیری که محدثه روی من داشت بمب اتم روی ژاپن نداشت :")
روز نوزدهم
یه نامه به اولین عشقت
از اونجایی که نمیدونم مقصد نامه کجاست و اصلا به کجا باید بفرستم و قراره به کی بنویسم ؛ این داستانو با یه جمله تموم میکنم.
هی
دهنت سرویسه
فرار کن.
روز بیستم
پدر و مادرت چجوری باهم اشنا شدن
توی یه دانشگاه بودن
البته
امان از همسایگی...
هی یه همسایه ی درست درمون هم نداریم...
روز بیست و یکم
پنج چیز برای به یاد اووردن وقتی اوضاع سخته
1/کسایی که دورم دارم
2/اینا همش امنحان خداست
3/بعد از شب صبحه..
4/مشکلات سخت تر بقیه
5/دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت و این داستانا...
روز بیست و دوم
من خوشحالم که این ماه این چیزا برام اتفاق افتاد
خوب این ماه شاید مهم ترین ماه زندگیم بود
نتایج کنکور اومد .. اولش فکر میکردم اکه فقط ریاضی یکم بهتر بود دیگه روال روال بود ولی بازم خیلی راضی بودم . احساس کردم 12 سال بیهوه نرفتم مدرسه و قلم چی ندادم....:/
بعدش انتخاب رشته کردم که یه جوری تصمیم گرفتم که شاید همه تعجب کنن ولی پیچیدم توی مسیر هیجان انگیز>>>
همین الانش به معنای واقعی 90 درصد اطرافیانم دهنمو زدن که چرا با این رتبه نرفتی حقوق یه دانشگاه خوب مثل شهید بهشتی یا علامه.. یا چرا انتخاب اولتو روان شناسی نزدی حالا که حقوق نزدی دختر ://
ولی دیگه تموم شد برید ببینم ^_^
این ماه کلی کار دیگم کردم
این بلاگ رو راه انداختم و شروع کردم به تایپ...
دوباره خوابم رو که به وقت امریکا بود به وقت محلی تنظیم کردم و صبحا حتی به کارای خفنی هم میکنم @_@
و از همه مهم تر از شر اون همه کتاب کمک درسی راحت شدم همرو زدم زیر بغلم رفتم پبش اون دوستام که میخوان سال بعد هم کنکور بدن پخش کردم :)
روز بیست وسوم
کاری که میخوای انجام بدی تا در یادها بمونه
...............................................................
یه مدت زده بودم توی کار زیرنویس با یه اسم مستعار زیرنویس مینوشتم میدادم به کانال ها مجانی :) یا چاشنی طنز اونم.. مثلا زیرنویس طنز برای فیلمی مثل کیل بیل که عاشقشم :))
ولی جدیش میتونه این باشه که واقعا قرار نیست دنیا رو نجات بدم با به کار سوپر خلاقانه بکنم
سعی میکنم مفید باشم . این بهترینه خودش نه؟
روز بیست و چهارم
چه کاری انجام میدی وقتی میخوای از مشکلات و سختی ها فرار کنی
فیلم میبینم و میخوابم و چون خلم یا یه گوشه مینویسم یا فوقش با کلی سانسور به بقیه میگم... #مثل من خل نباشید
روز بیست و پنجم
فصل مورد علاقت و چرا؟
زمستون و تابستون
اول اینکه من از چیز های نصفه نیمه خوشم نمیاد . بهار و پاییز دقیقا همینن
زمستون که کلا هواش عالیه و حال هوای عید و مخصوصا اسفند و تکاپو ی مردم و ماهی گلی یا خیلی خوشگلن...
تابستون هم که همیشه برام توی (ت الف ب س ت و ن) تعطیلی و رفتن پیش فامیلا یا اومدن اونا برام و تولدم پنهان شده!
روز بیست و ششم
سبک خوراکی و غذای مورد علاقت
من همه چیزو دوست دارم ؛))
هر غذایی در دل من جای خودش را دارد
آمااا
جانشین سیرابی و قرمه سبزی در این سینه خداوند نشد...
جدی چطوری سیرابی و کلپاچه دوست ندارین؟؟؟ نچ نج نچ
روز بیست و هفتم
زندگی کاری اینده ی خودت رو چطور تصور میکنی؟
خوب اگه چیزی که طبق توی ذهنمه میخوام توی حوصه روانشناسی کودکان استثنایی پیش برم.
روز بیست و هشتم
پنج چیز که سرخوشت میکنه
۱/ فیلم فیلم فیلم
۲/ مهمونی مهمونی مهمونی
۳/ غذا غذا غذا
۴/فامیلام
۵/فامیلام و دوستام (برای فامیلام یه شماره کم بود:)
روز بیست و نهم
ایا حضور من در بقیه تغییر ایجاد کرده؟
قطعا؛شاید خیلی به چشم نیاد ولی توی دنیایی که بود و نبود یه سنگ ته رودخونه تاثیر گذاره قطعا منم به نوبه ی خودم مهمم(^^)
بعدشم تو یکی نه ای ؛ هزاری
روز سی ام
به چه کسی شباهت داری از نظر ظاهری؟
در وجه ی اول خودم"_"
ولی خیلیا میگن من عمومم منتها نه با چشم رنگی*)
خوب بلاخره تموم شد . در اصل باید دیروز میذاشتم که ۴۰ روزه شدم ولی دیروز خیلی درگیر یه مصاحبه ی خیلی مخ تیلید کن بودم و بعدشم کلا خوابیدم...
اما
بلاخره تموم شد (@@)